از زمین های تاریک بوی تشکیل ادراک میاید

این وبلاگ خلاصه ای از دلتنگی های من است

از زمین های تاریک بوی تشکیل ادراک میاید

این وبلاگ خلاصه ای از دلتنگی های من است

دل

دلم روی دستان ملتهب افکارم بی تابی می کند
گاهی آنقدر دلتنگ می شود
که ثانیه ثانیه می میرد
امروز هم به تاریخ پیوست
و من همچنان میان گناهانم وا مانده ام...
لحظه لحظه که بر من میگذرد
ذره ذره به عدم نزدیک می شود
این روح تاریک
و من همیشه می دانم
دوباره مسیر کج راه افکارم به سرانحام پشیمانی می رسد
همیشه آخر قصه کلاغ خود خواهی هایم
به مقصد نمی رسد
و من همیشه سر گردان می مانم...
آنقدر مسموم این تنفس های مرگ آورم
که تنهایی
از ریشه های تقدیرم بالا میرود
!و تا همیشه افکارم پر حس توجیه می شود
هر قدر خود را به آرامش لذتهای گناه می سپرم
باز هم این دل درمانده بهانه می گیرد
گریه می  کند ...
قهر می کند...
و من همیشه
او را ندیده می گیرم
و گاهی با طعنه های بی تیراژه ی تفکرم
سیلی می زنم روی صورتش
تا فراموش کند خوشبختی فقط منتظرمان بود
تا دستا نش را ببوسم
اما نه...
هرگز فراموش نمی کند
او همیشه بی تاب می ماند...
همیشه از من بدش می آید...!
همیشه خستگی هایم را به سخره می گیرد...
دلم همیشه می خواهد
 سفر کند از سرزمین زمینی ذهنم...
دلش می خواهد
یکبار...
فقط یکبار...
بنشینیم و با هم
.برای  تیرگی سر نوشتمان دعا کنیم
گاهی دلم برایش می سوزد
و لحظه ای لبخند کنارش می کارم
تا وقتی تنها شد
زیر سایه ی تفسیرش از تنها ماندن نترسد...!!!

کتاب

دوباره قصه که شروع می شود

لحظه ای از تاریخ

لابلای کهنگی یک احساس می خشکد

خواستن !

خمیدگی !

خفتن!

و بعد قصه

بدون اینکه کلاغی فاتح مقصد باشد

تمام می شود

و دوباره یک کتاب دلتنگی

به غربت کتاب های نخوا نده می پیوندد...

با همیشه فرق می کنی

انگار شکوه هایت سپید تر شده است

عجله کن قهوه سرد می شود

دوباره

فال قهوه و قهر و غربت

نه با ورم نمی شود...!